داستانک1: چیدن خورشید
امروز میخوام اولین داستان عمرم رو بنویسم، پیشاپیش از عالی نبودنش اطلاع داشته باشید :-)
اضطراب و استرس اینکه الان یکی میرسه دستاش رو می لرزوند، خودش رو تا جایی که میتونست کشیده بود تا دستش به زرد آلوی لپ گلی که ازش خواسته بودن برسه؛ تو اون لحظه از یه طرف فشاری بود که کل بدنش داشت تحمل میکرد و از طرفی دلش شور میزد که نکنه بفهمه دزدیده که اگه می فهمید؛ حتما می کشتش...
بالاخره تونست و دستش رسید با ذوق زردآلو رو گرفت و محکم از درخت چید. یه نگاه بهش انداخت سرخی و زردیش براش مثل چیدن خورشید از آسمون بود، لبخند پر از غرور و شادی روی لباش اومد و سریع گذاشتش تو جیبی که خالی بود و دست در جیب دیگه کرد ،فرفره! یکم اخم کرد و شروع به دویدن کرد...
تو راه برگشتن به خونه هی تو ذهنش مرور می کرد که نباید همه پولها رو خرج خریدن اون فرفره میکرد آخه اون پولا برای زردآلو بود، که مامان دلش خواسته بود؛ غرور نمیگذاشت که بره و از بابا پول بگیره. پیش خودش فکر کرده بود که "با یه زردآلو هم مامان راضی میشه و آبجی کوچولوش دلش دیگه انقدر گنده نیست که بیشتر از یه زردآلو توش جا بشه."