یه روز پر خاطره یا مخاطره...
چهارشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۵۵ ب.ظ
به یاد او
امروز که از خواب بیدار شدم با تمام وجود خدا رو شکر کردم،
از اینکه زنده هستم؛ دیروز عصر مرگ رو جلوی چشمم دیدم و تمام زندگیم مرور شد تمام خاطرات بدون هیچ نقطه گنگی، طوری که اگر یه زمانی بخوام به اون وضوح زندگیم رو مرور کنم هرگز نخواهم تونست.
از محل کار در حال بازگشت به خونه بودم. سر خروجی باکری مثل همیشه داشتم باز هم با سرعت زیاد( مطلبی که کل فامیل رو میترسونه) رانندگی میکردم، که یه ماشین دیگه تقریبا با همون سرعت از سمت راستم سبقت گرفت و یه لحظه کنترلش رو از دست داد. به همون نسبت من هم کنترل ماشین از دستم خارج شد واقعا نفهمیدم تو اون لحظه چطوری ترمز کردم و چطور شد که ماشینی پشت سرم نبود؛ وقتی پیاده شدیم هنوز داشت میلرزید به زحمت 18 ساله بود و ازم پرسید که الان ما مردیم؟ هم خنده ام گرفته بود از قیافه مجهول دختر که حالا بر آشفتگیش اضافه شده بود هم خودم حسابی ترسیده بودم... بالاخره خنده مسلط شد و خدا رو شکر ترس هر دو تقریبا از بین رفت تجربه ترسناکی بود، رفتن از اونچه که ما ها فکر میکنیم بهمون نزدیکتره، یکم با هم مهربون تر باشیم.
اینها رو همه مدیونه یکی بیشتر نمیتونم باشم کسی که خالق محبته خواست که یکم بیشتر زندگی کنم..
خدا رو باز هم شکر میکنم که اجازه حیات بهم داد، ممنونم ازت خدا جونم
تنها اعترافیه اتفاق دیروز :)
امروز که از خواب بیدار شدم با تمام وجود خدا رو شکر کردم،
از اینکه زنده هستم؛ دیروز عصر مرگ رو جلوی چشمم دیدم و تمام زندگیم مرور شد تمام خاطرات بدون هیچ نقطه گنگی، طوری که اگر یه زمانی بخوام به اون وضوح زندگیم رو مرور کنم هرگز نخواهم تونست.
از محل کار در حال بازگشت به خونه بودم. سر خروجی باکری مثل همیشه داشتم باز هم با سرعت زیاد( مطلبی که کل فامیل رو میترسونه) رانندگی میکردم، که یه ماشین دیگه تقریبا با همون سرعت از سمت راستم سبقت گرفت و یه لحظه کنترلش رو از دست داد. به همون نسبت من هم کنترل ماشین از دستم خارج شد واقعا نفهمیدم تو اون لحظه چطوری ترمز کردم و چطور شد که ماشینی پشت سرم نبود؛ وقتی پیاده شدیم هنوز داشت میلرزید به زحمت 18 ساله بود و ازم پرسید که الان ما مردیم؟ هم خنده ام گرفته بود از قیافه مجهول دختر که حالا بر آشفتگیش اضافه شده بود هم خودم حسابی ترسیده بودم... بالاخره خنده مسلط شد و خدا رو شکر ترس هر دو تقریبا از بین رفت تجربه ترسناکی بود، رفتن از اونچه که ما ها فکر میکنیم بهمون نزدیکتره، یکم با هم مهربون تر باشیم.
اینها رو همه مدیونه یکی بیشتر نمیتونم باشم کسی که خالق محبته خواست که یکم بیشتر زندگی کنم..
خدا رو باز هم شکر میکنم که اجازه حیات بهم داد، ممنونم ازت خدا جونم
تنها اعترافیه اتفاق دیروز :)
۹۴/۰۱/۱۹