امروز میخوام اولین داستان عمرم رو بنویسم، پیشاپیش از عالی نبودنش اطلاع داشته باشید :-)
امروز میخوام اولین داستان عمرم رو بنویسم، پیشاپیش از عالی نبودنش اطلاع داشته باشید :-)
گر از دیده کوته نظران افتادیم
نیست غم صحبت صاحب نظری مارا بس
قصد این بود که امروز کلی اینجا از اتفاقات که چرا همش من سر بداشون قرار میگیرم و اینکه برای رسیدن به هرآنچه در زندگی خواستم مه و خورشید و فلک بنده خداها از هیچ تلاشی برای نابود کردن ما در این راه فرو گذار نکردند بنویسم////
که البته اصلا ننوشتم این حداقل بود... :-)
بعد تصمیم گرفتم این شعر فوق العاده رو بنویسم و خدای مهربونم رو شکر کنم که انقدر از من راضی هست و بهم اعتماد داره که سختی ها رو برام بیشتر میکنه و راه رو ناهموار تر تا حسابی آبدبده بشم.
ممنون از شما خدای مهربونم ، به همه ما توانی بده تا بهترین خودمون رو خلق کنیم :-)
این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد خیام
یه شروع برای همه اولش سخت خواهد بود.
به یاد او.
در سالن انتظار نشسته بودم
دختر بچه با نمکی کنار خانم خاصی که ظاهر خیلی خاصی داشت نشسته بود مادر دختر دائما بهش اصرار میکرد ک بره و پیش اون بشینه و خانوم رو اذیت نکنه...
البته خانوم خاص هم اصلا اذیت نمیشد، خدا میدونه که چقدر دلش و ظاهرش با هم میخوندن! ؟؟
خیلی جالب بود دختر بچه با ناز گوشی مادرش رو از داخل کیف بیرون آورد و سعی کرد با شاخص های ظاهری خانوم خاص گوشی رو در دستش بگیره...
وقتی نوبت خانومه سر رسید، و رفت داخل اتاق همهمه ای از پچ پچ ها همه اتاق رو گرفت. نمیدونم که آخر راه ماها چه خواهد بود و به خودم اجازه قضاوت هم نمیدم فقط از خدای مهربون بهترین ها رو برای همه و نسل آینده میخوام ان شاا..