در حال چیدن اتفاقات و حرف ها کنار هم بودم و فکر کردن به اینکه اگر این بود این اتفاق می افتاد و اینطور می شد و ...
یه لحظه به خودم اومدم که واقعا چند ساعت در روز رو به جای انجام وظیفه ای که به عهده ذهن هست یعنی فکر کردن به موضوعات با ارزش به این موضوعات فکر میکنم!!!!
ولی...
رسوندن کلام به عمل زمان و تلاش میخواد و من تصمیم خودم رو گرفتم... یا حق
تو مهربان باش، بگذار بگویند:
-ساده است؛
-فراموشکار است؛
-زود میبخشد.
سالهاست دیگر کسی در این سرزمین، ساده نیست...
اما تو تغییر نکن!
تو خودت باش و نشان بده
آدمیت هنوز نفس میکشد...
حتی اگر کم باشید دلگرم می شود به بودنتان... به مهرتان...
و روزی خواهد آمد...
امروز بی نهایت خوشحالم... بی نهایت...
همیشه وقتی به اصطلاح سنگ صبور یکی بودم.بعد خودم بدون انرژی و خسته می شدم
ولی بالاخره امروز تونستم به یه نفر که حال خیلی بدی داشت کمک کنم،بدون اینکه خودم اذیت بشم. این کار انقدر برام ارزش داشت که برای خودم هدیه خریدم و خدا رو شکر می کنم که دارم به اونی که باید باشم نزدیک می شم.
به نام حضرت دوست...
امروز برای تایید نهایی پروپوزال باید میرفتم دانشگاه. دلم گرفته بود خیلی آخه دیشب خواب عجیب غریبی دیدم داشتم سعی میکردم که فکرم رو جمع و جور کنم که وقتی استاد رو میبینم چی باید بهشون بگم...
که با دیدن ورودی دانشگاه مثل بچه های دبستانی تو آخرین روز مدرسه دم به گریه شدم...
تمام خاطرات خوب و بد با دوستآنم همه از ذهنم گذشت... خیلی نزدیک بود...
خدا رحم کرد که خودم رو کنترل کردم رفتم دم کلاس استاد اومدن بیرون انگار متوجه شدن بهم دلگرمی دادن و برگه ها رو امضا کردن منتظر داور بودم...
تو اون فاصله با یکی از دوستان عزیزم که دلتنگش شده بودم قرار گذاشتم و دیدمشون گپ زدن با دوستای خوب جدید و قدیمی بهم انرژی میده عالی بود.
بعد از تحویل فایل ها به داور و دستور ایشون برای مراجعه هفته آینده،ساعت 1 برای یه دفاع رفتم اصلا اون غولی ک فکر میکردم نبود آن شاا... ک برای همکلاسنم و من هم به همین خوبی باشه به امید خدا
به نام او...
اولین مطلبی که در اولین وبلاگم می نویسم.
شروعی که باید خیلی کارها رو از سر بگیرم یا حداقل تلاشم رو بیشتر کنم که بهتر انجام بشن.
اسفند سلام ...
تو بوی عید میدهی...خانه تکانی... خرید...
سرمای بی سامان هوا و مرور خاطرات 11 ماه پیش...
الهی که برای همه خوش قدم باشی...
