یه روز خوب به ظاهر بد...
به نام حضرت دوست...
امروز برای تایید نهایی پروپوزال باید میرفتم دانشگاه. دلم گرفته بود خیلی آخه دیشب خواب عجیب غریبی دیدم داشتم سعی میکردم که فکرم رو جمع و جور کنم که وقتی استاد رو میبینم چی باید بهشون بگم...
که با دیدن ورودی دانشگاه مثل بچه های دبستانی تو آخرین روز مدرسه دم به گریه شدم...
تمام خاطرات خوب و بد با دوستآنم همه از ذهنم گذشت... خیلی نزدیک بود...
خدا رحم کرد که خودم رو کنترل کردم رفتم دم کلاس استاد اومدن بیرون انگار متوجه شدن بهم دلگرمی دادن و برگه ها رو امضا کردن منتظر داور بودم...
تو اون فاصله با یکی از دوستان عزیزم که دلتنگش شده بودم قرار گذاشتم و دیدمشون گپ زدن با دوستای خوب جدید و قدیمی بهم انرژی میده عالی بود.
بعد از تحویل فایل ها به داور و دستور ایشون برای مراجعه هفته آینده،ساعت 1 برای یه دفاع رفتم اصلا اون غولی ک فکر میکردم نبود آن شاا... ک برای همکلاسنم و من هم به همین خوبی باشه به امید خدا