زنده ام به یادت...
داشتم با خودم فکر میکردم که وای چقده کار دارم که باید انجامشون بدم
که بعد از دید و بازدید جناب دکتر و نقد و بررسی ایشون از شرایط کاری رشته تحصیلیم که با دکتر هم رشته هستیم از بد روزگار و نابود کردن هر چی برای پایان نامه انجام داده بودم و میخواستم انجام بدم فهمیدم اصلا نمیدونم کجام و دارم چیکار میکنم؟! نمیدونم فقط من اینطوریم یا همه این شکلین؟!
اصولا وقتی به همچین تباهی میرسیدم؛ فقط و فقط به یه نفر پناه میبردم و دوباره تلاش میکردم. کارهام با سرعت وصف نشدنی روی غلطک میافتادن، خیلی دلم میخواد مثل همیشه باشم روم رو به سمتش کنم و با تمام وجود ازش بخوام که راهمو نشون بده درست مثل همیشه. اون که مطمئنا تغییر نکرده منم که انگار شیشه خورده پیدا کردم.
این بار که نشستم روبروش بهش گفتم که دقیقا ازش چی میخوام، دلم خیلی انگار از رنگ ای خنثی پر شده امسال دمه عید و از اون لحظه به بعد هر وقت که باهاش حرف زدم دل رنگی خودم رو ازش خواستم و نگاهشو که هیچ وقت ازم نگرفته و خواستم که نکنه قهر کنه باهام. مهربون آفریدگار من مواظبم باش ممنونم که همیشه پیشم هستی😊