بچگی هامون
امروز بعد از یک روز تجربه های مختلف و همچنین نرفتن به آتلیه، رفتم دفتر وارد آتلیه که شدم همه جا تمیز و مرتب شده بود، و این عالی بود..
با یکی از همکارا رفتم بیرون یه سری گلدون جدید و کوچولو خریدیم. وقتی اونها رو چیدم لبه قفسه کتابها یه لحظه یاد تاقچه گلدونای خانم جان افتادم و برای چند لحظه دلم نمیخواستم از اون فضا بیام بیرون. من همیشه دوست داشتم به اون زمان برگردم.
تو همین فکرا بودم که با صدای یکی از بچه ها ک داشت یه سوال میپرسید برگشتم تو اتاق.
بعد از سوالش یه ویدئو نشونم داد که بازم به بچگی هامون برمی گشت! کلا قرار نبود از اون فضا بیام بیرون... این هم باعثه شادی و هم ناراحتی...
اگر میشد واقعا هر وقت که دلت تنگ میشد بری و بر گردی یا حداقل تصورات ذهنیت مثل یه فیلم ضبط میشد ک شاید یه زمانی ک جزئیات دیگه فراموشت شد اون فیلم ها رو میدیدی خیلی خوب بود.